پس از پذیرش در دانشگاه، تصمیم گرفتم به تنهایی زندگی کنم. وقتی که من همه چیز را به پایان رسیدم، مادرم که یک سوبریت بود، به من گفت که مهم است که با همسایگانم رابطه داشته باشم، و من به مجبور به خانه بعدی برده شدم. وقتی که من در را باز کردم، به زنی که در کنار خانه زندگی می کرد سلام کردم، و به بالا نگاه کردم، این آقای موریساوا بود، مربی من وقتی که من یک دانش آموز بودم. معلمی که بعد از مدت ها دوباره با او آشنا شدم به طور جادوگری زیبا بود، و من هیجان زده بودم. و در شب حرکت، صدای فعالیت های این زوج را از آن سوی دیوار نازک شنیدم.