من با زندگی در شهر احساس خفگی کردم و تصمیم گرفتم برای اولین بار در مدت زمان طولانی به خانه پدر و مادرم برگردم. زندگی در حومه شهر مانند یک دروغ است، زمان به آرامی جریان دارد، و من وقت آزاد زیادی دارم. یک روز، وقتی که من قدم می زدم، دوباره مارینا را ملاقات کردم، که در گذشته به من بدهکار بود. وقتی که من در مورد مادری مارینا و جو جادوگری عصبی بود، که من متوجه زمانی که من یک کودک بود، او به من نزدیک شد! از آن روز به بعد، من شروع به فشرده شدن کردم تا اینکه جی پو احمق شد.