یوکا، یک زن متاهل که هوشیار و بی اهمیت در محل کار است، ضعیف است و حتی اگر رئیسش او را مجبور به انجام کاری که دوست نداشت، نمی توانست رد کند. یوکا هر روز در حالی که با قطار رفت و آمد می کرد فاحشه می شد، نوک سینه هایش هر روز بی امان نیشگون می گرفت، و او ناخواسته توسعه می یافت و احساسش آسان می شد، و در نهایت با نوک سینه هایش آن را احساس می کرد حتی اگر مورد حمله قرار می گرفت، و آنقدر احساس می کرد که بی قاره شد.