یویچی که تازه کارش را تغییر داده بود، رئیسش، سوگاوا را به خانه اش دعوت کرده بود. اون شروع پشيماني من بود سواگاوا در نگاه اول عاشق همسرش ایری می شد. - او یویچی را گیر کرد و آمد تا جسد مایری را بپرسد و گفت: «من تنها کسی هستم که می توانم او را نجات دهم.»