سه سال پیش، من به ظن احمق بودن دستگیر شدم و توسط لوکو مورد ضرب و شتم قرار گرفتم. البته، این یک اتهام نادرست بود، و من اعتراف کردم که گناهکار نیستم، اما بانوی دفتر مرا مجرم ساخت. بعد از گذراندن سه سال محکومیت، به شبا آمدم و فکر کردم. من دیگر چیزی ندارم. چه کار باشد، چه دوستان، چه پول، چه عاشق، زندگی تمام شده است. غم و ناامیدی که مرا افزایش داد خشم و نفرت من را چند برابر کرد و من به دنبال او بودم. من اهمیتی نمی دهم که دیگر چه اتفاقی می افتد، اما من فقط می خواهم انتقام بگیرم. و پيدا شد من از اين به بعد يکي از اينها مي برم