سانا شوهرش را که به سر کار می رود می بیند. به نظر می رسد مرد همسایه زباله ها را بیرون می اندازد. سانا به مرد در مورد مرتب کردن زباله ها هشدار داد و او با مرد بحث کرد. مردی که از نگرش صنعا عصبانی بود، فکر کرد که صنعا را با هیپنوتیزم و دستکاری او تبدیل کند. او وارد شد و ناگهان صنعا را روشن کرد و او بیرون امد و گفت: "شما نمی توانید علیه من بروید ..."