یو به یک مدرسه شبانه روزی می رفت. زندگی دانشجویی سرگرم کننده با یک چشم به هم زدن به پایان رسید و در راه بازگشت از مراسم فارغ التحصیلی، زنی با لبخند در چشمان یو که با دوستانش راه می رفت، به سمت یو دوید. کسی که با لبخند به دیدنش رفت، مادرشوهرش، هجیری بود که مخفیانه عاشق بود. یو در مورد جشن دو نفر از انها با معشوق خود هیجان زده است. - ان شب، وقتی بیش از حد نوشیدم و دوست دخترم را به مسافرخانه فرستادم ... هجیری که احساساتش را می پذیرد، او را به ارامی می بوسد و می گوید: "این هدیه ای از طرف من است." و یو شروع به برداشتن یک گام به سمت بزرگسالی می کند.