دخترم که در کالج ابتدایی تحصیل می کند، با دوست پسرش تاکویا به خانه امد. مادر عفیف و زیبا با لبخندی پر از مهربانی به مهمان جوان خوشامد گفت. صدای خنده از اتاق دخترم شنیده می شود. مادرم فکر کرد که این یک درمان برای هر دو انها است، بنابراین او چای و کوکی ها را در یک سینی قرار داد و به اتاقش رفت. با این حال، من در مقابل اتاق متوقف شدم زیرا احساس ناراحتی کردم. من تا حدودی بی میل بودم، اما زمانی که من به ارامی به اتاق نگاه کردم، دوست پسر دختر من جوان و بینگ بینگ، بزرگ کامل راست به میدان دید مادرم پرید، که در اوج زندگی او بود ...!