کوکورو، یک دختر مدرسه ای، هر روز توسط همان پدر در قطار مورد ازار قرار می گرفت. - حتی اگر من ان را دوست نداشتم، من خودم را سرزنش کردم که فکر می کردم ممکن است منحرف باشم وقتی که ان پدر را به یاد می اورم و خودارضایی می کنم. یک روز، من به مادرم معرفی شدم که کسی وجود دارد که می خواهم با او ازدواج کنم، اما انتظار نداشتم ... یک پیرمرد بود. نه تنها در قطار، بلکه در خانه، روزهای چسبیدن اغاز شد ... - من بیشتر و بیشتر به فن اوری چسبنده پدرم و دیک بزرگ است که بازی با مشاعره من که بیش از حد از قلب من رشد کرده است.