یک روز، ریونا، که به عنوان یک زن و شوهر با خوشحالی زندگی می کرد، توسط شوهرش خواسته شد تا از پدر زن مجروح خود مراقبت کند. پدر زنم لجوج بود، بنابراین کمک کنندگان یکی پس از دیگری استعفا می دهند. با توجه به این شرایط، ریونا با اکراه به خانه پدر زنش می رود، که او در ان خوب نیست. او و پدرش هر روز یکدیگر را می شناسند، اما یک روز، در حالی که اشپزی می کنند، ریونا با بی دقتی انگشت خود را به ارامی قطع می کند. -پدر زن که اونو دیده انگشتای "ریونا" رو لیس میزنه و میمکه مثل یه ادم دیگه - Reona به تدریج احساس شدید و متراکم استفاده از زبان او ...