او پدرش را در جوانی از دست داد و تنها با مادرش زندگی می کرد. با این حال، یک روز، وقتی به خانه امدم، یک جفت کفش متعلق به مردی را دیدم که نمیشناختم. اقای / خانم گفت: "مادرم دوباره با مردی ازدواج می کند که من نمی شناسم" و در ان لحظه احساس حسادت کردم. - یک لبخند ملایم و یک سینه گرم که مرا در اغوش می گیرد توسط یک مرد دیگر گرفته شده است! مادرم، که همیشه فکر میکردم فقط برای من است! و احساس حسادت غیر قابل کنترل در نهایت من را دیوانه کرد.