در یک شب سرد زمستانی، می، یک دختر فقیر، در حالی که گرسنه است، اسباب بازی می فروشد. اما هیچ ان را نمیخرد. اگر اسباب بازی های خود را نفروشید، پدرتان شما را کتک خواهد داد. او ترسیده بود. در ان زمان، یک مرد عجیب و غریب ظاهر شد و برای من یک روتور خرید و به من غذا داد. مرد مهربان پرسید: پس میتوانی به من بگویی چگونه از ان استفاده کنم؟» می شلوارش را در می کند و نشان می دهد که چگونه از روتور خود استفاده کند.