وقتی بچه بودم پدرم را از دست دادم و مادرم مرا به تنهایی بزرگ کرد. از زندگی با مادرم خوشحال بودم و او را دوست داشتم. اما یک روز مادرم مردی را که نمیشناخت به خانه اورد و به من گفت که میخواهد دوباره ازدواج کند. من خیلی وقته که باهاشون تنهام او تنها مادر من بود... یک لبخند ملایم و یک بدن گرم که مرا در اغوش می گیرد توسط مرد دیگری گرفته می شود. لحظه ای که به ان فکر کردم، متوجه شدم که مادرم را به عنوان یک زن دوست دارم.