میکی و همسرش تصمیم گرفتند در خانه پدرش زندگی کنند تا زمانی که خانه جدید او که مدتها در انتظارش بود ساخته شود. میکی کمی مضطرب بود، اما او با پاسخ پدرش، که با میل و رغبت از او استقبال کرد، تسکین یافت و هر سه انها شروع به زندگی کردند. با این حال، پس از مدتی، بسیاری از نقاط مشکوک در زندگی روزمره وجود دارد. میکی به پدرش شک دارد و می گوید: "پدر شوهر، من یک داستان دارم"، اما پدرش طناب را برمی دارد و به او حمله می کند و می گوید: "من هم یک داستان دارم" با نگاه ناخوشایند.