"معلم من گفت که من به استقلال نیاز دارم، اما من به ان نیاز ندارم"، "من متوجه شدم که من نمی توانم محیط اطرافم را به دلیل دامنم ببینم ...... من چیزی نمیبینم، نمیخوام ببینمش اما من لحظه ای را دوست دارم،" من یک عروسک هوا هستم، می خواهم در اسمان شناور باشم"، "من هنوز زنجیر شده ام. قلب من بیش از معمول می تپد" ایا من یک انسان یا عروسک خیمه شب بازی هستم؟ گاهی اوقات نگران ان هستم. اما در نهایت، احساس خوبی است که توسط یک عمو در ان مورد ازار و اذیت قرار گیرد. حتی اگر از عمویم در این باره بپرسم، همیشه باسنش را تکان میدهد. نمیدونم چرا؟ می یاد گرفت که یک شات واژن بسازد و سرعت او یک بار افزایش یافته است.