یک روز، وقتی به خانه یکی از دوستانم رفتم، انتظار نداشتم انجا باشد. مادر دوستم که به من پاسخ داد، مرا به اتاقم فرستاد و گفت: به زودی برمیگردم»، اما در ان زمان زلزله بزرگی رخ داد و دوستم نتوانست به خانه برگردد. من و مادر دوستم در اتاق تنها هستیم و در مقابل من سینه های بزرگ و خط نان الاغ وابسته به عشق شهوانی است. وقتی به بهترین زشتی خوش شانس نگاه کردم، مادر دوستم، که لبخند می زد و لبخند می زد، انگار که متوجه نگاه من می شد، شجاعانه یک جنگل فوق العاده سیاه را به من نشان داد.