من نمی توانم تعداد فراری ها را بشمارم. اما این بار سه ماه گذشته است. فراری های محترم در کابوکیچو می توانید راه بروید حتی اگر چشم بسته باشید. ولی نمیتونم جای خودم رو پیدا کنم درست زمانی که میخواستم تسلیم شوم، به ان برخوردم. کان، مردی هوشیار که به نظر ساکت است. وقتی او را به اتاق دعوت کردم، پوزخند زدم. و مطمئنا، بود. همین الانشم جینگینه کمرش خشن بود، اما کمر تیره با یک انفجار بیرون امد. "حالا ما می توانیم با هم کنار بیایید،" من گفتم، و همانطور که من در مورد حل و فصل در اتاق خود بودم، "من یک دوست دختر دارم،" مرد هوشیار اعتماد کرد. اما من نترسیدم. باشه، پس بهت اموزش میدم تا جایی بری که هیچوقت نتونی منو ترک کنی! نمیذارم بگی هی هی! -بیا به دوست دختر اون مرد هوشیار نشونش بدم !