امی، مادری که نگران پسرش است که از کار سخت خسته شده و انرژی ندارد. یک روز، شوهرش و امی یک زندگی شبانه داشتند، اما پسرش از دیدن ان هیجان زده بود. امی متوجه شد که پسرش زیرچشمی نگاه می کند، اما او وانمود کرد که در مورد محل نمی داند. روز بعد، امی به اتاق پسرش میره من در مورد دیشب با دقت صحبت می کنم. "تو نعوظ داشتی، مگه نه؟" برای خوشحال کردن پسرش، او شروع به در اوردن لباس هایش می کند و می گوید: "شما می توانید بدن مادر خود را دوست داشته باشید." - این یک پسر بود که گیج شده بود، اما او هیجان زده بود و بدن خود را با هدایت مادرش لایه بندی کرد ...