سه سال از زمانی که به این شهر نقل مکان کردم می گذشت، و یک روز، زمانی که من یک زندگی معمولی اما شاد با شوهر و پسرم داشتم، ناگهان در راه خانه از خرید ... من عشقم رو به یه پسر غریبه اعتراف کردم من مودبانه رد کردم چون فکر میکردم هوا سرد است، اما ظاهرا طرف دیگر دوست پسرم بود. دوستی که به اشتباه فکر می کرد که توسط والدین و فرزندان ما مورد تمسخر قرار گرفته است، بی رحمانه با شرکت بد خود به او حمله کرد. مهم نیست چند بار عذرخواهی کردم، هرگز بخشیده شودم و از ان روز به بعد، هر روز... هر روز... روزهای دایره بی پایان ● اغاز شده است ...