مایا، که در همان باشگاه کار می کند، مربی یوگا و ارشد بود. من می دانستم که او بزرگتر و متاهل است، اما من به او جذب شدم، زیرا او کمی طبیعی بود و همیشه لبخند می زد. یک روز، وقتی مایا مرا دعوت کرد تا با هم به چای بروم، به نظر می رسید که از شوهرم شکایت کرده ام و خشمم منفجر شد و اخرین قطار را فراموش کردم و با او صحبت کردم. من چاره ای جز اقامت شبانه در یک هتل عشق ندارم، اما صبر من تنها با دو نفر به حد مجاز می رسد و ان را پایین می اورد، اما بدن یک زن متاهل ناامید شروع به احساس می کند.