پدر و مادرم تصمیم گرفتند برای جشن عروسیشان به سفر بروند. طبیعتا، من نمی توانستم ادامه دهم، بنابراین یک هفته را در خانه عمه ام در حومه شهر گذراندم. من احساساتم را نسبت به عمه ام یوکا، که برای مدت طولانی زیبا بود، پنهان می کردم و روی تحصیلاتم تمرکز می کردم، اما یک روز، زمانی که وقتم را در خانه با یوکا می گذرانم، ناگهان شروع به باران کرد. وقتی در باران با عجله لباسهایش را میشستم، چهره یوکا که خیس بود و لباس زیر شفاف داشت، جلوی من ظاهر شد.