شش ماه پیش، میزوکی شوهرش را در یک تصادف رانندگی از دست داد و تنها ماند. به پیشنهاد دختر نگرانم، به من اجازه داده شد در خانه دخترم و شوهرش زندگی کنم. به لطف دخترش و شوهرش، تنهایی پنهان شده است، اما زن در میزوکی نمی توانست زمانی را که شوهرش در اطراف نبود، تحمل کند. این تبدیل به یک روال روزانه برای خودارضایی در حالی که فکر می کردم خوب نیست. یه روز دامادش خودارضاییش رو پیدا میکنه داماد به طور غیر ارادی میزوکی را در اغوش گرفت. میزوکی شگفت زده می شود و به داستان گوش می دهد و می گوید که رابطه زناشویی او با دخترش خوب نیست. این دو بدن خود را روی یکدیگر قرار دادند تا یکدیگر را ارام کنند.