وقتی در کالج بودم، باردار شدم و زایمان کردم. مرد دیگر فرار کرد، بنابراین هارومی، یک دختر محبوب که او را با زمان سخت و دست یک زن بزرگ کرد. ... نمیخوام هارومی مثل من دوران سختی داشته باشه من همیشه اینطور فکر میکردم، اما دوست پسری که به من معرفی شد یک مرد مسخره بود. او چشمان هارومی را دزدید و به زور مرا در اغوش گرفت. "با دخترم به هم بزنی" در حالی که چنین چیزهای مادرانه ای می گفتم، احساس ناامیدی می کردم.