شش ماه از زمانی که شوهرم را به دلیل بیماری از دست دادم می گذشت. ایانو احساس تنهایی میکرد. در ان زمان او با دختر و شوهرش زندگی میکند. من خوشحال بودم که با ملاحظه باشم، اما در واقع، داماد من، ایانو، زمانی که در یک فروشگاه میان وعده کار می کرد و با اتش بازی می کرد، مشتری بود. این یک راز مطلق از دخترم بود. زندگی من با دخترم و شوهرش با ارامش گذشت. یک روز، هنگامی که ایانو در حال تمیز کردن شام بود، او کمک کرد اما ابجو را بر روی زانوی دامادش ریخت. ایانو زانوی دامادش را پاک کرد، اما واکنش او جالب بود و بیش از حد لازم ان را تحریک کرد. "اوه، ایانو سان" داماد نمی تواند ان را تحمل کند ...