یوکاری که با دختر و همسرش زندگی می کند، تمام تلاش خود را می کرد تا بتوانند با هم زندگی کنند. با این حال، من دل شکسته بودم که کلمات و اقدامات دخترم نسبت به دامادش روز به روز سخت تر می شد. حتی امروز، دامادم غذای خانگی یوکاری را کمی تحسین کرد و دخترم بدخلق و بی دست و پا شد. نیمه شب، وقتی یوکاری به اشپزخانه رفت، دامادش را دید که با چهرهای افسرده نشسته است. وقتی از او در این باره پرسیدم، گفت که بیشتر نگران چیزها است تا اشپزی. دامادی که نمیخواد اینو بگه ولی چیزی که با دهان سنگین بیرون اومد این بود که با دخترش سکس نداشت یوکاری تصمیم خود را گرفت و زانوی دامادش را لیسید و گفت: "من برای دخترم متاسفم، این فقط برای امروز است، فقط امروز خاص است و من ان را روشن می کنم." چند روز بعد، یوکاری از دخترش می پرسد که ایا می خواهد بچه داشته باشد، اما او از ان طفره می رود.